وحشت نوعروس 11 ساله از شب زفاف ! / با گریه همخواب جاوید شدم !

بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

وحشت نوعروس 11 ساله از شب زفاف ! / با گریه همخواب جاوید شدم !

هفت ماه پس از عروسی مان برای نخستین بار به خانه پدر و مادرم رفتم. مادرم پی برد که با همسرم رابطه‌ی زناشویی ندارم. او بارها کوشش کرد تا مرا پند و اندرز دهد ولی از اینکه می‌شرمیدم طفره می‌رفتم. یکی از دوستانم گفت: «اگر شوهرت را دوست داری، می‌خواهی زندگی‌ات را نجات بدهی و خوشبخت شوی باید با شوهرت همبستر شوی. اگر بیشتر از این سرکشی کنی شوهرت پشت زن دیگری می‌رود و تو را رها خواهد کرد.»

بالاخره با همسرم همبستر شدم ولی ماه‌ها گذشت تا رابطه‌ی مان عادی شد. اما همه چیز چنان ناخوشایند تمام شد که روی روح و روان و تمام زندگیم سایه انداخت و از من یک شخص «افسرده و روانی» به جا گذاشت.

دو سال دیگر در خانه‌ی پدرم ماندم، چون با کار و خانه‌داری هیچ بلدیتی نداشتم. چند ماه که خانه‌ی خسرم بودم با خواهرشوهرم سر تنور می‌نشستم و به کمک او یکی دو نان روی تنور می‌زدم. از خمیر کردن، نان پختن، آشپزی کردن، رسم و رواج و مسئولیت‌های عروس خانه بودن، هیچ چیزی نمی‌دانستم. در طول این مدت فقط توانسته بودم نان تنوری و آشپزی را یاد بگیرم. از زندگی کردن مردم الگو بگیرم و از تجارب بقیه بیاموزم.

باردار بودم که خانه‌ی خسرم برگشتم. پختن نان و غذا و شستن لباس یک خانواده‌ی پرنفوس، جمع کردن فضولات بیست سی بز و گوسفند و سه چهار گاو و مرکب و غال کردن آن، آوردن دو سه پشتاره شفتل در هر روز، برایم خیلی دشوار و سنگین تمام می‌شد. برای منی که نه خانه‌ی پدرم کار زیاد داشت و نه قبلا کار سنگین کرده بودم، دوشیدن شیر، مشک زدن و قروت کردن به دوش خسر‌مادرم بود.

اکثر اوقات که مهمان زیاد می‌آمد دست‌پاچه می‌شدم. بیشتر از همه وقتی که جاوید و پدرش سر نوعیت و مزه‌ی غذا جنجال می‌کردند، دست و پایم را گم می‌کردم و نمی‌فهمیدم چه با چه است و باید چه کار کنم؟

روز‌به‌روز شکمم کلان‌تر می‌شد اما از بس که شب و روز چهار دست‌وپا پشت کار می‌دویدم، خودم را فراموش کرده بودم و نمی‌فهمیدم چطور می‌گذرد؟

ماه رمضان بود. برای خوردن سحری سر دسترخوان نشستیم که چیزی در شکمم به جوش و خروش افتاد. گویا سنگ سختی در شکمم کلوله شده باشد. نتوانستم چیزی بخورم. به اتاق رفتم. پیش خود می‌گفتم حتمی مسموم و شکم درد شده‌ام. درد دلم کم و زیاد می‌شد تا جاوید برگشت. به او گفتم پشتم را مالش بدهد. دردم شدید‌تر شد. با وارخطایی ایستادم. دیدم که تشک و لحاف و لباس خودم و جاوید، خونی است.

با دیدن رنگ سرخ خون، تمام بدنم را از فرط ترس، لرزه گرفت. جاوید مادرش را خبر کرد و خودش به خانه‌ی پدرم رفت تا مادرم را خبر کند. خواهرشوهرم به دنبال دایه رفت و خسر‌مادرم مرا به آشپزخانه برد. چوب‌گز آرد به دستم داد تا با تکیه بر آن در آشپزخانه راه بروم. در دیگدان آتش روشن کردند و سرم صدقه گرفتند.

دایه آمد. مرا با پشت خواباند. ترس و شرم دو نیروی قدرتمند با من در مبارزه بودند. با تمام توانی که داشتم کوشش می‌کردم صبور باشم و بی‌قراری نکنم. زن دایه با دستان استخوانی و درشتش شکمم را هی می‌قاپید؛ در حالی که رد به رد درد به کمرم می‌پیچید و دنیا را پیش چشمم حلقه‌ی انگشتر می‌کرد.

پس از دقایقی جاوید با مادرم آمد. مادرم گوسفندی را که با خود آورده بود سه بار در اطرافم چرخاند و به خسرم توصیه کرد تا گوسفند را ذبح کند و گوشتش را به خانه‌ی همسایه ها تقسیم کند.

پس از هشت ساعت دست و پنجه نرم کردن با درد بی‌امان زایمان، بالاخره عرق از سر و صورتم جاری شد و توان نشستن و برخواستن و حرکت کردن را از دست دادم. زنان همسایه همه دورم جمع شده بودند. مادرم گریه می‌کرد و هی صدقه می‌گرفت و جاوید قرآن می‌خواند.

سر پا نشستم. طفل سر زده بود ولی من توان نداشتم که طفل از شکمم براید. دایه دور کمرم ریسمان بستند. جاوید از ریسمان گرفته بود و تکانم می‌داد تا طفل از من جدا شود. بیتاب شدم و از جایم برخاستم. زن‌ها سروصدا کردند که بنشین، امیدی به زنده ماندنم نداشتم. دیگر هوش به سرم نبود و ناامید شده بودم. به زور مرا سر دو پا نشاندند و بالاخره طفلم متولد شد.

جاوید بسترم را انداخت و خوابیدم. تمام وجودم پر درد و خسته بود. گویا کسی مرا چندین شبانه روز لت‌وکوب کرده باشد و یا از جنگ نابرابر برگشته باشم. از شدت درد، خواب به چشمانم نمی‌آمد. طفلم یکسره گریه می‌کرد و زن‌ها می‌گفتند: «بگذارید گریه کند، پروا ندارد. تا یک شبانه‌روز طفل را شیر ندهید که زیرک بار بیاید.» من هم نه توان شیر دادن را داشتم و نه جرأت آن را. می‌شرمیدم و از شیر دادن بچه ابا می‌ورزیدم. هیچ محبتی نسبت به او نداشتم. شادی و خوشحالی بقیه برای اینکه طفلم پسر بود، برایم بی‌ارزش بود.

پس از ساعاتی خواستم بیرون بروم، از جایم حرکت کردم دیدم که توان نشستن ندارم. رحمم به شدت درد می‌کرد و هر تکانی که می‌خوردم مثل این بود که خاری در وجودم می‌خلد.

به کمک جاوید و مادرم به تشناب رفتم. سر پا نشستم. از شدت درد نمی‌توانستم ادرار کنم ولی چاره‌ای نداشتم. چشمانم را بستم و با گریه و سوز و درد ادرار کردم تا اینکه متوجه شدم که واژنم پاره شده است.

درد و مشکلم را از ترس و از شرم نتوانستم با هیچ کسی در میان بگذارم. با وجود نیش زبان و کنایه‌های خسر‌مادر و خواهر‌شوهرم یک ماه تمام نتوانستم از بستر بخیزم. زن‌های همسایه که برایم غذاهای محلی مثل حلوا و لیتی سرخک و شیر برنج می‌آوردند با تعجب تمام می‌گفتند: «بی‌ننگ چرا نمی‌خیزی؟ یک خار بود برآمد، دیگر برای چه خوابیده‌ای؟» آن‌ها نمی‌دانستند که چه دردی می‌کشم و چه برمن می‌گذرد؟

پس از سه‌ چهار ماه زخمم التیام یافت و دردم فروکش کرد. اولاددار شدن زندگی‌ام را کامل تغییر داد. طفلم چون قبل از وقت به دنیا آمده بود و خیلی ضعیف و کوچک بود، نمی‌توانستم از او مراقبت کنم. خسرمادرم او را حمام می‌داد و لباسش را تبدیل می‌کرد.

شیری که از سینه‌ام روی پیراهنم می‌رفت برایم چندش‌آور می‌شد. گاه‌ناگاه بدن و لباسم را می‌شستم و پیراهنم را خیس می‌پوشیدم. با دوام این کار، شیرم خشک شد و مجبور شدیم به طفلم شیرخشک بخریم و گاه‌ناگاه برایش حلوا بپزیم.

هنگامی که جایی می‌رفتیم و یا مهمان بودیم، حاضر نمی‌شدم طفلم را در آغوش بگیرم. از او می‌شرمیدم و بیزاری می‌جستم. این رویه‌ام باعث شده بود که خانواده‌ی خسرم و همه همسایه‌ها مرا دیوانه بگویند و توهین و تحقیر کنند.

پس از آن تا کار سنگین می‌کردم و یا با شوهرم همبستر می‌شدم رحمم زخم می‌شد و درد به تمام وجودم می‌پیچید. سال‌ها گذشت. مادر چهار فرزند شدم. درد و مشکلاتم بیشتر شد تا آنجا که شوهرم حاضر شد مرا به داکتر ببرد.

پس از معاینات، داکتران گفتند: «چرا این‌قدر دیر آمده‌ای؟ چرک داشته‌اس، چرک تبدیل به کیست شده و با دوا اگر مشکلت حل شد خوب، اگر نشد باید جراحی شوی.» داکتران برایم چندین نسخه دوا دادند. دواها را به موقع یا بی‎‌موقع خوردم.دیگر اما به موقعش به داکتر رسیده نتوانستم. پس از مدتی که دوباره مراجعه کردم داکتران گفتند: «باید پارگی رحم دوخته شود تا این مشکل برای دایم حل شود، در غیر آن امکان دارد به سرطان مبتلا شوی.» این حرف را با جاوید و خانواده‌ام در میان گذاشتم اما همگی مسخره‌ام کردند و گفتند ناممکن است. حالا مدت‌هاست با این مشکل مبارزه می‌کنم و چاره‌ای جز صبر و سکوت ندارم.

منبع : نیم رخ

وبگردی

ارسال نظر

 

نظرسنجی

به نظر شما تغییر تیم اقتصادی دولت، چه اندازه به بهبود معیشت مردم کمک می کند؟

.

اخبار سلامت

سینما در سینما